مهارت مهم و بیخاصیت بودن، حاصل نیت بد نیست. حتی خیلی اوقات آگاهانه هم نیست. اما بسیاری از گروهها و سازمانها و جوامع، بدون اینکه بفهمند در این مهارت به استادی میرسند. آنها میتوانند ساعتها حرفهای مهم بزنند و تحلیلهای عمیق انجام دهند بدون اینکه خاصیت و اثری داشته باشد. بدون اینکه کوچکترین چیزی تغییر کند.
motamem.org
مطلبی که میخواهم بنویسم از آن مطالبی است که برای خیلی ها میتواند جالب واقع شود. چند وقت پیش در سایتی که متاسفانه آدرس آن را ندارم و به تبع نمی توانم شمارا به آن ارجاع بدهم مطلبی خواندم در مورد مدیریت احساسات و استرس. توضیح میداد که در شرایطی که احساسی هستید مثلا خشمگین شده اید، قبل از اقدام یک لحظه به خودتان زمان بدهید و سعی کنید نامی برای آن احساستان پیدا کنید. با این کار تمرکز ذهنیتان از هسته های آمیگدالوئید که مرکزی برای احساسات هستند به نواحی پیشانی مغز مثل ورنیکه و بروکا انتقال داده میشود و شما آرام تر خواهید بود. و فعالیت احساسی به یک فعالیت حل مساله ی نه چندان سخت در خیلی مواقع و به تبع دوست داشتنی(باز هم در خیلی از موارد) تبدیل خواهد شد. به این صورت میتوان وارد بسیاری از حاشیه ها و جزئیات بی اهمیت نشد.
خب، آخرش پروژه ای که در پست قبل در موردش توضیح داده بودم را نوشتم و درس های تفکر نقاد مورد علاقه و خواسته ام برایم باز شد و الان خیلی خوشحالم! *مرسی متمم.
اما چیزی که میخواهم درباره ی آن با شما صحبت کنم، اولین قسمت از سلسله مراتب این درس هاست. لازم به ذکر است که اولین قسمت از ابتدا باز بود و من قبلا خوانده بودمش اما یادم نبود. به هر حال به این اشاره میشود که دانشمند بودن هم یک شغل است. درباره ی مایکل کرایتون صحبت میشود که در هاروارد پزشکی خواند اما مسیر شغلی اش را در زمینه ی سینما و نویسندگی ادامه داد و چیز های خارق عادتی مثل وست ورلد را نوشت. من چند قسمت ابتدایی از سریالی که بر مبنای این داستان در سال های اخیر و بعد از مرگ کرایتون ساخته شده را دیده ام و واقعا احساساتم جریحه دار شده. کرایتون به نظرم معتقد است که ذات بشر و تمایلات بشر را به صورت کامل و صد در صد بپذیرد. این پذیرفتن ذات و درواقع غرائض بشر هم در وست ورلد او نمود کامل پیدا کرده هم در جمله ی دانشمند بودن یک شغل است. گرچه که شاید ادامه ی دیدن آن سریال اقتباسی جزو انتخاب هایم نباشد (البته کتاب خود کرایتون ممکن است خیلی متفاوت باشد.) اما دارم به جمله دانشمند بودن هم یک شغل است در مقطع کنونی زندگی ام معتقد میشوم. علم، مقدس نیست. دانشمندان قدیس نیستند.خیلی خیلی درس خوانان و علاقه مندان به تحصیل هم قدیس نیستند. قبول دارم. کاریزماتیک و مهربان اند. اما قدیس نیستند. اگر صاحب مدال طلای المپیاد فلان در اینستاگرامش پستی میگذارد، آن عقیده، آن پوشش، آن نحوه ی حرف زدن آن جزو بسیار حاشیه ای از زندگی اوست و ربطی به مدل ذهنی ای که باعث شده مدال المپیاد بگیرد ندارد. مدال المپیاد هم همیشه مخصوصا در سال های اخیر تر نتیجه ی نهایی و بی اهمیت یک ندای درونی در قلب و ذهن یک نوجوان متفاوت نیست. گاهی دستاورد مهم یک رقابت است که انسان ها برای آن در محضر اساتیدی که کار و تخصص شان در این حوزه است حاضر میشوند و کتاب هایی میخوانند و حتی نمونه سوال حل میکنند. البته ارزشمند هست. تلاش شایان توجهی است اما قدیس؟ نه. کما اینکه کسانی که در این رشته ی علمی کمتر از من پیشروی داشته اند نباید در من به دنبال مانکنی از رفتارهای مناسب باشند. میتوانند انتظار راهنمایی داشته باشند. میتوانم انتظار راهنمایی ان هم فقط در همان زمینه را داشته باشم. اما از دور نظاره کردن و نتیجه گرفتن، نه. البته ارزش و احترام با مقدس بودن دو مفهوم متفاوت اند و به نظرم باید این را حتما توجه کنیم.
پس کرایتون با هوشمندی و شجاعت، نکته ی ظریفی را اشاره گرفته.
به هر حال، بعد از خواندن درس صفحه را اسکرول کردم که بروم در کامنت ها همین مطالب را به صورت موجز تری به علاوه ی مقادیر کافی عبارات ایربگی و خنثی کننده از قبیل به نظر میرسد، به تعبیر من، این طور فکر میکنم و غیره و ذلک کامنت کنم که با جمله ی شما قبلا کامنت گذاشته اید مواجه شدم .رفتم و کامنت گذشته ی خودم را خواندم. نقطه نظر واقع گرایانه ای بود با این مضمون که: اصلنشم اینطور نیست! آدم اگر یک مسیر دوست داشتنی داشته باشد با همان کار حالت fulfill دارد و هیچ غریضه و احساس و نیازی در برابر این بهترین مسیر یارای قد علم کردن ندارد.
دوست داشتم دستم را بگذارم روی شانه ی خودم و بگویم مطمئنی؟
در آن لحظه به این فکر کردم که اثر مثبت کتاب هایی که در این فاصله خوانده ام و درس هایی که پیگیری کرده ام را دارم میبینیم. به این فکر کرده بودم قبلا که مسیر علم آموزی ام متولد شده و حالا در نیمه های راه کودکی است. اما در آن لحظه فکر کردم که انگار مسیر یادگرفتنم، تازه از ابتدا متولد شد و شاید دوباره متولد شد. یکی از مسائلی هم که به آن فکر کرده بودم این بود که خب، سیر یاد گیری همیشگی هم مثل سایر سیر ها و چرخه ها بلوغی خواهد داشت و بعد از آن افولی و خب بعدش چه؟ زندگی نامه بنویسیم و پیش کسوتی مهربان باشیم؟
حالا فکر میکنم این سیر از آن سیر هاست که هرچند وقت یک بار، دوباره متولد میشود وشاید اگر خوب پیش برویم بتوانیم فاصله ی بین این لحظات تعیین کننده، مهم، گاهی شیرین و گاهی سخت را کم و کم تر کنیم.
پی نوشت بی ربط: آن استادی که رک و پوست کنده میگوید: آزمایشگاه تو کوریکولوم هست ولی ما نمی ریم و حضور و غیاب هم نمی کند و اتفاقا خوب هم درس میدهد، آن استاد به وادی های جدیدی از زندگی حرفه ای وارد شده به نظرم. می توان انتظار داشت که در آینده مثل جان نش یک روز همینطوری نشسته باشد روی صندلی و حواسش نباشد و ناگهان ببیند که سایر استاد های حضور غیاب کن بیایند و خود نویسشان را بگذارند روی میزش.
من واقعا سیستمی شده ام و به خودم تبریک میگویم :) اگر من روزی استاد شدم، راستش در خودم نمی بینم که از همان ابتدا با آن حجم از کاریزما استادی کنم. درست هم نیست. شروع منطقی ای به نظر نمی رسد. احتمالا چند سال ابتدایی را حضور و غیاب خواهم کرد. شاید از روی ذوق کوئیز بگیرم:) معلوم نیست. اما اگر این نوشته ها ماند و تو دانشجوی من اسمم را سرچ کردی و به اینجا رسیدی، بدان که از همین حالا دوستت دارم. البته اگر یکی از آن دخترانی هستی که ترجیحت این است که با رنگ بندی شاد تری در فضای آموزشی حاضر شوی و اعتقادی به آهسته خندیدن هنوز پیدا نکرده ای نباید انتظار روی خوش نباید داشته باشی و اگر هم یکی از آن دختران خیلی خیلی درس خوان مصممی خب به دوست داشتن کمی هم حس رقابت و چیزهای دیگر را اضافه کن چون استاد ها هم قدیس نیستند:) اما به صورت کلی تمامتان را دوست دارم. گیجی و سرگردانی این دورانتان را دوست دارم. اینکه انقدر معصومانه نگران قضاوتید. این ناکاملی تان را دوست دارم در آغوش بکشم.
اما خب لازمه ی معلم شدن و استاد شدن این است که این مطلب را به عنوان رکن اساسی زندگی ات بپذیری که پله ای شوی برای دیگران. دیگران رشد کنند و بروند. اما تو نمی روی. میمانی منتظر گروه بعدی. که این خیلی سخت است. مخصوصا در مقاطع پایین تر. اما منتور بودن و منتور شدن خوب است. در کنار رشد خودت، رشد دیگران را هم بخواهی.
ولی یک روزی، یک جایی دیگر دلت میخواهد بمانی. دیگر دلت میخواهد لبخند بزنی. یک روزی خود خواهی فروکاسته خواهد شد و دیگر منتور بودن و اتند بودن معنایی ندارد. احتمالا دلت میخواهد یک استاد کامل باشی.
امام حسین جامع بین اضداد بود. در روز عاشورا امام به خاطر اموری مضطرب شدند، اما هرچه به اضطراب حضرت افزوده میشد، قلبش آرام تر میشد. بنابراین امام حسین همان مضطرب وقور است.
خصائص الحسینیه از شیخ جعفر شوشتری
اما در این واقعه مهم است که توجه کنیم که او به قول عرفان نظر آهاری فرشته نبود. بال هم نداشت. رویین تن نبود و پیکر پولادین نداشت. مادرش الهه ای افسانه ای نبود و پدرش نیم خدایی اسطوره ای.
او انسان بود. انسان. و همینجا زندگی میکرد. روی همین زمین و زیر همین آسمان. شب ها همین ستاره هارا میدید و صبح ها همین خورشید را. انسان بود. راه میرفت و نفس میکشید. میخوابید و بلند میشد. گرسنه میشد و غذا میخورد. غمگین میشد و شاد میشد.[.] انسان بود.
انسان بودند
تمامشان انسان بودند
با همین درد ها و رنج ها.با همین تنهایی ها و غربت ها. با همین تردید ها و تلخی ها.
اما بزرگ, اما وارسته.
خیلی بزرگ
ستون
و هر کدامشان با هدفی.
شناخت مهم است. شناختن همه چیز است. گریستن بی شناخت، از گزینه ها حذف است. قطعا هم هست.
اما غیر طبیعی است که تمام وجوه مساله را بشناسیم و شیونی، خواه بی صدا در سینه مان صدا نکند. که اگر پاکیزه باشیم به چشم هامان منتقل میشود.
همین است که بکاء بر حسین از جمله مستحباتیست که افضل از او نیست (به قول ایه الله بهجت )
می کوش به خر ورق که خوانی تا معنی آن تمام دانی
می باش طبیب عیسوی هُش اما نه طبیب مردمی کُش
این بیت موقع درس خواندن همیشه در ذهنم تکرار میشود و بلافاصله بعدش به این فکر میکنم که چقدر سخت است واقعا. بعدش هم باز به خودم دلداری میدهم که حتما در توانم هست که در این راه قرار گرفته ام و تابه حال دوام آورده ام و به روز های خوبی که مثلا در آینده می آیند فکر میکنم. چون کسب این علم هرچقدر که سخت و خانمان برانداز (دیگه ینی خیلی سخت) باشد ارائه اش شیرین است.
پی نوشت : خدارا شکر که حداقل ممر درد و دل باز است.
درباره این سایت